saeedpublic.loxblog.comمطلبستان بدون شرح.
saeedpublic.loxblog.comمطلبستان بدون شرح.
جالب انگیز شاید ندانی اما در اینجا میدانیبا ما تبادل لینک کنید جهت همکاری .بر روی تبلیغات کلیک کنید /
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط mr.saeed PARHIZI |

مرگ چيست؟

امري وجود دارد که تمامي فلاسفه در مورد آن اتفاق نظر دارند  و آن امر حيات دنيوي ما را در شکل رايج جسماني پايان مي بخشد. يک تعريف از مرگ پايان هميشگي و دائمي همه ي کارکردهاي حياتي در يک موجود زنده است، (يعني) پايان حيات.

تمامي فلاسفه با بخش نخست اين تعريف موافقند اما اختلاف دقيقاً در قسمت دوم آن است يعني « پايان حيات ». بسياري از مردم مرگ را به مثابه پايان هر شکلي از حيات مي پذيرند. ديگران احتجاج خواهند کرد که مرگ پايان حيات نيست و استدلال مي کنند که حيات ما در شکلي ديگر بعد از مرگ تداوم مي يابد. نظريه هاي متفاوت بسياري نسبت به نوع شکلي که حيات بعد از مرگ ممکن است به خود بگيرد، وجود دارد. نظريه ها درباره بقاي ما بعد از مرگ شامل موارد زير است:

• استمرار ژن هاي ما در کودکان و فرزندانمان

• اينکه ما در آثار (دوران) حياتمان زندگي مي کنيم

• اينکه ما در حافظه ديگران زندگي مي کنيم

• جاودانگي روح

• رستاخيز جسماني

• تناسخ

مادّه گرايي1  يا دوگانه انگاري2 ؟

پرسشي که به کرات از جانب فلاسفه مطرح مي شود اين است که آيا انسان ها بواسطه مجموعه ايي از ويژگي ها که هم شامل خود جسماني (بدن) و هم خود ذهني شان (آگاهي) است شناخته مي شوند، يا اينکه اين دو، اجزاء متمايز هر فرد هستند که در مدت حيات ما با هم در تعاملند؟ آيا يک يا هر دوي اين اجزا بعد از مرگ بقا مي يابد؟ دو نظريه اصلي درباره ماهيت بشري که براي بقاي معنادار پس از مرگ ضرورت دارد، عبارتند از:

• مادّه گرايي: نظريه اي است مبني بر اينکه اذهان ما از ابدان تفکيک ناپذيرند.

• دوگانه انگاري: نظريه اي است مبني بر اينکه هم ابدان و هم اذهان مجزا از يکديگر موجوديت دارند اما به نوعي در ارتباط با يکديگرند.

مادّه گرايي

نظريه اصالت مادّه  بخش مجزايي بنام «روح» را براي بدن انسان نمي پذيرد. فردي زنده، پيکره اي جسماني است و نه چيزي فراتر از آن. بسياري از مادّه باوران بر اين باورند که با مرگ، جسم نابود مي شود و بنابراين تماميت شخص از بودن دست مي کشد. مادّه باوران معتقدند که يک عمل ثمرة سلسله اي از حوادث است و سرانجام علم قادر خواهد بود که همه چيز را تبيين کند. موسيقي چيزي نيست مگر مجموعه اي از ارتعاشات در هوا، نقاشي چيزي نيست مگر نقاط رنگي بر روي يک بوم، و يک انسان چيزي نيست مگر مغزي که با کمک سيستم عصبي به يک بدن پيوند مي يابد. آنچه که ما به عنوان واکنش احساساتي فرض مي کنيم همچون عشق و ترس، چيزي بيش از عکس العمل هاي شيميايي رواني3  در مغزمان نيست. بنابراين تمايزي بين بدن و روح وجود ندارد.

دوگانه انگاري

رويکرد دوگانه انگار نسبت به ذهن (روح) و بدن اينچنين بحث مي کند که روح هويت ما را تعيين مي کند و جسم کالبدي خارجي براي خود واقعي است. جسم عارضي است و بنابراين مقدر به نابودي است، اما ذهن با حقايق متعالي تري همچون حقيقت، سعادت، و عدالت که جاودانه هستند، پيوند دارد. اگر حيات يک انسان در تأمل بر چنين حقايق متعالي تري مصروف شده باشد، پس روح او مي تواند به جاودانگي بعد از مرگ بدن جسماني نائل آيد. اين عقيده که روح بعد از مرگ استمرار مي يابد با عنوان جاودانگي روح4  معروف است.

تمايز بين جسم و روح

افلاطون

افلاطون يک دوگانه باور بود. او معتقد بود روح و جسم دو جوهر مجزا هستند که بر يکديگر اثر متقابل دارند. افلاطون در کتاب جمهوريت اظهار مي کند روح به ساحتي از واقعيت که متعالي تر از جسم است، تعلق دارد. وي بر اين باور بود که روح جوهر و فناناپذير است. اين ديدگاه ناشي از نظريه صور است که او آن را نظريه مُثُل5  ناميده است. افلاطون معتقد بود براي هر چيزي در عالم هستي صورت کاملي (مثال) وجود دارد. به عنوان نمونه، براي هر انساني يک مثال انساني، براي هر سگي يک مثال سگي وجود دارد و ... . همه امور منفرد در مثال هاي کلي شريک هستند. اين مثال بر جوهر فردي اش مقدم است و بدين ترتيب واقعي تر است. مثال ها امور جسماني نيستند، بنابراين بايد متعلق به  حوزه ايي روحاني حقيقت باشند که نسبت به حوزه مادي حقيقي ترند.

در نزد افلاطون، هويت واقعي  شخص در روح او نهفته است. اين روح، امري است که مي تواند حوزه مُثُل را به چنگ آورد. روح ماده نيست که کثيف6  و فاقد قوه ادراک باشد. جهان مادي، جهاني است که در آن جسم وجود دارد و بواسطه آن ما تأثيرات حسي را دريافت مي کنيم. روح غيرمادي و داراي قابليت شناخت حقايق ازلي وراي اين عالم است. روح خواهان سير در قلمرو مُثُل روحاني و درک آن است و جسم خواهان در آميختن با ماديات دنيوي که در ارتباط با حواس مي باشد، است. روح در تکاپو است تا ذهن را به اين قلمرو رهنمون گردد. معرفت، يادآور آشنايي با عالم مثل قبل از گرفتار شدن روح فناناپذيرمان در اجسام ماست. هدف روح گسستن مطلق زنجيرهاي مادي و گريختن به قلمرو مُثُل است. جاييکه روح قادر خواهد بود جاودانگي را در تأمل نسبت به حقيقت، زيبايي و خير سپري کند. وجود متفکر مي تواند بدون جسم مادي بقا يابد. جسم پس از مرگ بقا نخواهد يافت اما روح که جوهر واقعي شخص است، ادامه حيات خواهد داد. از ديدگاه افلاطون اين هويت شخصي ماست که «من» را مي سازد.

ارسطو

ارسطو به حيات بعد از مرگ يا جاودانگي روح معتقد نبود. او «روح» را به مثابه بخشي از جسم که به آن حيات مي بخشد، در نظر مي گرفت. روح آن چيزي است که صورت جسماني را به موجودي زنده از نوع خاص آن تبديل مي کند. براي مثال، يک سگ روحي سگي دارد و يک انسان روحي انساني. در نزد ارسطو درباره چگونگي تعامل روح و جسم مشکلي وجود ندارد. روح و جسم تفکيک ناپذيرند. روح مهارتها، شاخصه ها يا خلق و خوي شخص را تکامل مي بخشد، اما نمي تواند بعد از مرگ بقا يابد. جسم و روح يکپارچه اند و هنگاميکه جسم نابود مي شود حيات روح نيز خاتمه مي يابد. اين عبارات به نظر ماده باورانه مي آيد اما ارسطو قائل به تمايز ميان جسم و روح بود. انسانها داراي روح يا نفسي هستند که مستعد حياتي عقلاني است. تنها انسان ها قادر به انعکاس احساسات و هيجانات هستند و مفاهيم کلي را درک مي کنند، (مفهوم خير در مقابل يک امر نيک) به همين شيوه، ما به درک حقايق ازلي نائل مي آييم.

در نزد يونانيان باستان روان7، هيجانات و احساسات ما در سويه جسماني دوگانگي نفس و بدن قرار داشت. هنگاميکه شخصي گرسنه باشد، بدن علائم گرسنگي را احساس مي کند، اما ذهن بر مفهوم کلي گرسنگي تمرکز مي کند نه بر علائم آن. در نظر يونانيان، فعاليت ذهني (شعور8 ، که ذهن متفکر است) متفاوت از بدن و هيجانات آن بود. بسياري از يونانيان بر اين باور بودند که اين جنبه از روح پس از مرگ بقا مي يابد. بسياري از فلاسفه اينگونه بحث مي کنند که علم جديد پيوندهاي بين مغز و بدن را نشان داده است، بنابراين چگونه ذهن مي تواند بصورت مستقل باقي باشد؟ آنها هر نظريه اي در مورد بقاي روح پس از مرگ  پيکر جسماني را مردود مي شمارند.

نظريه همتاي جان هيک

هيک مادّه باوري است که قائل بر يکي بودن جسم و روح است و باور دارد که با مرگ هم جسم و هم روح نابود مي شود. اما در استدلال او با فرض شرايط خاص، اگر يک همتاي دقيقي از مردگان پديد بيايد ممکن است آنها بتوانند بعد از مرگ به مثابه صورت خودشان موجود باشند. اين همتا مي تواند به مثابه وجود همان شخصي که مرده است شناخته شود و بنابراين مطابق با نظر هيک اين همتا همان شخص است. هيک بحث ميکند از آنجا که خداوند قادر مطلق است، براي خداوند خلق جسم همتايي از شخص مرده دشوار نيست. اين همتا با تمام ذهنيات و مشخصات فرد کامل خواهد شد و بنابراين اين همتا همان شخص است. هيک معتقد است اگرچه مرگ ما را نابود مي کند، خداوند ما را در مکان ديگري دوباره خلق مي کند. او اين عالم را اينچنين تشريح مي کند:

عالم رستاخيزي که تنها افراد دوباره حيات يافته در آن سکني گزيده اند. اين عالم فضاي خاص خود را  دربرمي گيرد و با عالمي که ما اکنون با آن آشنا هستيم متفاوت است. باين معنا که يک شي در عالم  رستاخيز در جهت مشخصي نسبت به موجودات در عالم کنوني ما واقع شده است، گواينکه هر شي در هر يک از دو عالم به لحاظ معنايي که داراست با هر شي ديگري در همان عالم ارتباط دارد.    (جان هيک، فلسفه دين، 1990)

هيک در استدلالي اثبات مي کند رستاخيز جسم بطور منطقي امکانپذير است و بنابراين اين تنها گامي کوچک براي بيان اين موضوع است که يک شخص مي تواند از اين پس رستاخيز جسماني را در مکاني که ابدان احيا شده، در آن سکني گزيده اند تجربه کند. فلاسفه ديگر نظريه همتاي هيک را مورد انتقاد قرار مي دهند، آنها بدين صورت بحث مي کنند که يک همتا اصل نيست و بنابراين خود شخص بعد از مرگ بقا نمي يابد. به همين طريق يک کارشناس هنر مجاب نخواهد شد که ميليون ها پوند براي يک نقاشي بدل موناليزا پرداخت نمايد چراکه آن اصل نيست. نقد ديگر اين است که هيک بر وجود خدا براي خلق همتا تکيه کرده است و چون وجود خدا براي همه فلاسفه محرز نمي باشد، بنابراين نظريه همتا نيز قابل اثبات نيست.

رستاخيز جسم

نظريه همتا هيک اثبات کرد که تمامي مادّه باوران نمي پذيرند که مرگ پايان است و معتقدند که حيات بعد از مرگ وجود دارد. از آنجا که نمي توان بدن جسماني را از روح (ذهن) جدا کرد، تنها يک راه براي تحقق آن وجود دارد و آن به فرض تداوم تمام بدن پس از مرگ است. اين بقا مي بايست متضمن رستاخيز بدن باشد. اين پرسش مطرح مي شود که اگر بدن پوسيده يا سوازنده شده باشد، چگونه ميتواند رستاخيز بدن مي تواند صورت پذيرد. همچنين اين امر معرّف مادّه باوراني است که حيات بعد از مرگ را با يک مشکل مي پذيرند. اگر بقا در نزد يک ماده باور مي بايست هم جسم و هم روح را در برگيرد، بنابراين حيات بعد از مرگ بايد از شکلي مشابه با حيات در اين عالم برخوردار باشد. اين امکان وجود خواهد داشت که شخص دوباره احيا شده به مثابه همان فردي که قبل از مرگ بوده است، شناخته شود. هر شکل ديگري به اين معنا خواهد بود که هويت شخصي فرد يعني (من) بقاي بعد از مرگ نيافته است. ديدگاه هيک با درک مسيحي نسبت به رستاخيز جسم تطابق دارد. قديس پُل در فصل قرنتيان اول کتاب مقدس بخش 15 بند 35 الي 44 مي نويسد: اما اگر کسي گويد: «مردگان چگونه برمي خيزند و به کدام بدن مي آيند؟»، اي احمق آنچه تو مي کاري زنده نمي گردد جز آنکه بميرد، و آنچه مي کاري، نه آن جسمي را که خواهد شد مي کاري، بلکه دانه اي مجرد خواه از گندم و يا از دانه هاي ديگر/ ليکن خدا بر حسب اراده خود، آن را جسمي مي دهد و به هر يکي از تخم ها جسم خودش را، هر گوشت از يک نوع گوشت نيست، بلکه گوشت انسان، ديگر است و گوشت بهايم، ديگر و گوشت مرغان، ديگر و گوشت ماهيان، ديگر، و جسمهاي آسماني هست و جسمهاي  زميني نيز، ليکن شأن آسماني ها، ديگر و شأن زميني ها، ديگر است، و شأن آفتاب ديگر و شأن  ماه ديگر و شأن ستارگان، ديگر، زيرا که ستاره از ستاره در شأن فرق دارد، به همين نهج است نيز قيامت مردگان. در فساد کاشته مي شود، و در بي فسادي برمي خيزد، در ذلت کاشته مي گردد و در جلال برمي خيزد، در ضعف کاشته مي شود و در قوت برمي خيزد، جسم نفساني کاشته مي شود و جسم روحاني برمي خيزد. اگر جسم نفساني هست. هر آينه روحاني نيز هست.

قديس پل، مي انديشيد که پس از مرگ جسم برخواهد خاست اما تغيير شکل مي دهد و به يک جسم روحاني بدل خواهد شد، به مثابه جسمي بي شباهت به شکل زميني خودش، هماهنگونه که بذر از گياهي است که از درون آن رشد مي کند. اين روشي است براي تشريح اين امر که چگونه فردي هويت شخصي خود را که در زمان حيات داشته حفظ مي کند اما قادر است حيات جاودانه اي را در شکل جسمي تحصيل نمايد.

بازآفريني و مسئله هويت شخصي

حتي اگر ديگران قادر باشند من را در جسم «جديد» بشناسند و من همان ذهنيات قبل از مرگ را داشته باشم بسياري از فلاسفه نمي پذيرند که يک جسم همتا هنوز همان «من»ي است که مرده. اين مسئله اي است که در عبارات زير به عنوان مسئله حقيقي پذيرفته شده است.

• نخست من در اين عالم وجود دارم، سپس من مي ميرم، و سپس دوباره من در عالم بعدي خواهم زيست.

• نخست من در اين عالم وجود دارم، سپس من مي ميرم، و سپس خدا شخص ديگري را که دقيقاً شبيه من است خلق مي کند.

هيک تلاش مي کند اين مسئله را به کمک مجموعه اي از تجربيات فکري که اثبات ميکند «من»ي که در اين عالم وجود دارد همان «من» برانگيخته شده در عالم بعدي است، اثبات کند. او انساني را بنام جان اسميت در آمريکا متصور مي شود. روزي، دوستان او مي بينند اسميت به ناگهان بدون هيچ گونه نشاني ناپديد مي شود. در همان لحظه که او ناپديده شده، يک اسميت همتا در هند ظاهر مي شود. مطابق با نظر هيک، اين اسميت:   دقيقاً هم از لحاظ خصوصيات جسمي و هم از لحاظ ويژگي هاي ذهني مشابه کسي است که در آمريکا ناپديد شده است. تداوم خاطرات، مشابهت کامل خصوصيات بدني نظير اثر انگشتان، احساسات و گرايشات ذهني وجود دارد. علاوه بر اين همتاي «جان اسميت» خود را همان جان اسميتي که در آمريکا ناپديد شد، تصور مي کند. بعد از اينکه همه آزمايشات ممکن به عمل آمد و نتيجه آن مثبت بود،  عواملي که منجر مي شود تا دوستانش «جان اسميت» را به عنوان جان اسميت بپذيرند، مسلماً فائق  خواهد آمد و باعث مي شود که آنها حتي به جاي اينکه «جان اسميت» را با همه خاطرات و خصوصيات ديگر او به عنوان کسي غير از جان اسميت بشناسند، انتقال اسرارآميز او را از يک قاره به قاره اي  ديگر از نظر دور مي دارند.                                            (جان هيک، فلسفه دين، 1990)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.